چند خاطره از یک رزمنده یگان صابرین برگرفته از کتاب زندگینامه «شهید مجتبی باباییزاده»
وقتی مجتبی مجروح شد، هر طور شده خودم را به او رساندم. سینهاش سوراخ شده بود. در میان تیر و ترکش و سر و صدا، تلاش میکردم او را پانسمان کنم. خون زیادی از تنش خارج میشد. ناگهان متوجه صدای ضعیفی شدم. انگار مجتبی میخواست چیزی بگوید. گوشم را نزدیک لبانش بردم. خیلی آهسته و ضعیف میگفت یا علی بن ابیطالب (ع)