کد خبر: 691360
تاریخ انتشار: ۱۹ آذر ۱۳۹۳ - ۱۲:۴۷
آزاده دكتر حسين بهزادي در گفت‌وگو با «جوان» از ديدار با صدام مي‌گويد
جنگ كه شروع شد شانزده سال بيشتر نداشتم. اما شرايط ايجاب مي‌كرد كه من هم لباس رزم بر تن كنم...
فرشته فرزانه
حسين بهزادي يكي از نوجوانان كم سن و سال ايراني بود كه بعد از اسارت توسط نيروهاي بعث عراق به كمپ 7 اردوگاه الرماديه منتقل شد. او در جريان تبليغات رسانه‌اي رژيم بعث كه بر آن بود استفاده و اجبار دولت ايران از نوجوانان در جبهه‌هاي جنگ را القا كند، به همراه 22 نفر ديگر از اسراي عمليات الي‌بيت‌المقدس دست به اعتصاب گروهي زدند تا در نهايت دولت عراق را وادار به عقب‌نشيني كردند. ديدار با صدام در ماجراي اين تبليغات ساختگي بعثي‌ها، ‌خاطره‌اي خاص براي بهزادي رقم زده است كه در گفت‌وگو با ما آن را مطرح كرد. متن زير اشاره‌اي گذرا به دوران رزمندگي و اسارت اين پزشك آزاده از زبان اوست كه پيش رو داريد.
 
دعاهايي كه بدرقه راهم شد
 
جنگ كه شروع شد شانزده سال بيشتر نداشتم. اما شرايط ايجاب مي‌كرد كه من هم لباس رزم بر تن كنم. قبل از شروع جنگ به عضويت بسيج در‌آمدم تا بيشتر بتوانم به انقلاب كمك كنم. حال جنگ شروع شده بود و بايد مي‌رفتم. آن زمان به اين فكر مي‌كردم كه اگر نروم و به فرض بيست سال ديگر فرزندم از من بپرسد چرا نرفتي؟ در جواب به او چه دارم كه بگويم! ‌پدر و مادرم به رفتن من راضي نمي‌شدند. من بيشتر با مادر صحبت مي‌كردم تا شايد او بتواند پدر را راضي كند و آماده رفتن شوم. مدت‌ها كلنجار رفتم تا بالاخره مادر راضي شد. رضايت ايشان كافي بود تا رضايت پدر را هم جلب كند. در نهايت با بدرقه هر دويشان راهي شدم...
 
لحظه اسارت
 
يك روز از شروع عمليات الي‌بيت‌المقدس گذشته بود. اولين عملياتي بود كه در آن حضور داشتم. نزديك 50 نفر بوديم كه به حلقه محاصره عراقي‌ها در منطقه فرسيه در‌آمديم اما تا لحظه آخر مقاومت كرديم. در آن لحظات حتي فكر اسارت به ذهنم خطور نكرد، به جرئت مي‌توانم بگويم كه اصلاً نمي‌دانستم اسير يعني چه؟ اما كار از كار گذشت. واحدهاي ديگر موفق عمل نكردند و ما دور خورديم و اسير شديم. آن لحظاتي كه عراقي‌ها در حال خلع سلاح كردنم بودند دنيا بر سرم آوار شده بود. فقط به اين فكر مي‌كردم كه چه مي‌شود اگر قلبم از تپش بايستد. اما پس از دقايقي كه به خود آمدم به خدا توكل كردم و راضي شدم به رضاي خدا... 
 
ديدار با صدام حسين
 
پس از سه روز جابه‌جايي و سرگرداني از استخبارات و سلول‌هاي سه گوش بغداد ما را به محلي ديگر منتقل كردند. به خاطر سن كم‌مان شايع كردند كه صدام حسين قصد دارد به صورت يك طرفه 23 اسير كم سن و سال ايراني و به تعبير خودشان «اطفال ايراني!» را به كشورشان بازگرداند. در جريان هستيد كه در اوايل جنگ تعداد اسراي ايراني بسيار كم و اندك بودند و يك اسير ايراني براي عراق بسيار اهميت داشت. به همين علت، اين كار از عراق بعيد بود كه بخواهد ما را به كشور بازگرداند. در همين راستا، به هركدام‌مان يك دست لباس شخصي دادند و بعد از تفتيش و بازرسي، به سالني رفتيم و دور تا دور ميزي نشستيم. در آنجا مترجم ايراني اعلام كرد كه بسيار مؤدبانه و با احترام برخورد كنيد.
 
شخص مهمي قرار است با شما ملاقات داشته باشد. هجده نفر از بچه‌ها زخمي بودند و همه خسته و گرسنه بوديم؛ حال آنكه هيچ كدام‌مان خبر نداشتيم كه قرار است چه اتفاقي بيفتد. بعد از گذشت دقايقي، فرش قرمزي پهن كردند و صدام وارد سالن شد.
 
البته الان هم نمي‌دانيم كه خود صدام بود يا بدلش! مراسم به سرعت انجام شد. فيلم و عكس و تبليغات و خبر بازگشت به ايران از طريق صليب سرخ! آن هم از زبان صدام برايمان بهت‌آور و غير قابل پذيرش بود. بعد از اتمام مراسم ما را به سلول بازگرداندند. از آنچه اتفاق افتاده بود ناراحت بوديم و اينكه نتوانسته بوديم جلوي تبليغات را بگيريم به شدت آزرده خاطر بوديم. يك ماه بعد از عمليات رمضان به كمپ 6 اردوگاه الرماديه منتقل شديم. مدتي گذشت. قبل از شروع عمليات والفجر مقدماتي كه در بهمن ماه 61 صورت گرفت، مجدداً زمزمه آزادي «اطفال ايراني!» در اردوگاه پيچيد.
 
صحت اين شنيده‌ها را از روزنامه‌هايي كه به اردوگاه مي‌آوردند مطلع شديم. به تكاپو افتاديم. اين بار ديگر نبايد اسير تبليغات مي‌شديم. دست به كار شديم. بعد از انتقال‌مان به استخبارات، يك سري شعارهاي انگليسي و فرانسوي ياد گرفتيم و حفظ كرديم. البته عراقي‌ها فهميدند و دو سه نفر از بچه‌ها را به شدت زدند. اما بايد مقاومت مي‌كرديم حتي اگر قرار شود در اين راه جانمان را هم بدهيم. 
 
اعتصاب غذا
 
به عراقي‌ها اعلام كرديم بايد قانون ژنو درباره اسرا در قبال ما هم اجرا شود. آنها حرف ما را جدي نگرفتند. اعلام كرديم حق نداريد لفظ اطفال ايراني را براي ما بكار ببريد؛ بايد ما را به حال خود واگذاريد و همانند ساير اسراي ايراني به اردوگاه منتقل شويم و هيچ تبليغاتي از ما عليه ايران صورت نگيرد.
 
آنها باز هم حرف ما را جدي نگرفتند. به اميد خدا آنچه در سر داشتيم، پياده كرديم. موعد ناهار برايمان غذا آوردند نخورديم. موعد شام، غذا آوردند، نخورديم. صبح روز بعد صبحانه را هم نخورديم. مسئول ارشد عراقي به سلول‌مان آمد و از ما پرسيد چه خبر است؟ ما اعلام كرديم تا پذيرش شروط، غذا نمي‌خوريم و اعتصاب كرده‌ايم.
 
مسئولان عراقي به شدت آشفته شدند. تهديد كردند كه اگر اعتصابتان را نشكنيد همه‌ شما را مي‌كشيم. لذا چند نفر از بچه‌ها را بيرون بردند و شروع به زدن با كابل و باتوم كردند. بقيه بچه‌ها نيز اعتراض كردند: «ما هم اعتصاب كرده‌ايم و ما را هم بزنيد.» سربازان تعجب كردند و باورشان نمي‌شد، مجدد چند نفر ديگر را از جمله مجيد ضيغمي كه پايش هم شكسته بود، بيرون بردند و شروع به تنبيه كردند. اما اينبار ما بوديم كه بايد حرف آخر را مي‌زديم. چهار روز از اعتصاب مي‌گذشت. شرايط سختي بود.
 
چهار روز با آب سپري كردن سخت است. اما مقاومت مي‌كرديم. روز چهارم سهميه آبمان را هم قطع كردند. روز پنجم حال دو سه نفر از بچه‌ها به هم خورد و كارشان به بيمارستان كشيد؛ اما غيرت بچه‌ها اجازه نداد كه حتي در بيمارستان هم اعتصاب را بشكنند. خبر به بغداد و حكومت عراق رسيد. روز ششم يا هفتم بعد از اعتصاب بود كه عراقي‌ها تسليم ما شدند و عزت‌مندانه پس از قبول شرايط‌مان به اردوگاه منتقل شديم.»
 
زندگي در رماديه
 
«در لحظه ورود به اردوگاه، اسراي حاضر در اردوگاه ما را نشناختند. باورشان نمي‌شد كه ما همان 23 نفر يك ماه قبل باشيم. بدن‌ها به شدت لاغر و نحيف شده بود و چهره‌ها نيز سياه و تكيده و از نظر ظاهري با يك ماه قبل بسيار تفاوت داشتيم. وقتي به آنها گفتيم ما همان 23 نفر هستيم نمي‌پذيرفتند...»
 
نويد رهايي
 
پس از سال‌ها انتظار و انتظار و انتظار؛ خبري در رسانه‌ها منتشر شد كه ديدگان بسياري از چشم انتظاران را تر كرد. سال 69 بود كه از طريق بلندگو‌‌هاي آسايشگاه، خبر مبادله اسرا به ما رسيد. البته من آن روزها در انتظار شنيدن اين خبر بودم. واقعيت اين است كه در سال 65 در خواب ديدم كه در منطقه‌اي ايستاده‌ام كه در مقابلم چهار تپه بود و پشت سرم هم سه تپه و من روي تپه چهارم ايستاده بودم. در نظر داشتم كه به تپه هشتم برسم. از خواب كه بيدار شدم با خود اينگونه تعبير كردم كه بايد چهار سال ديگر در اسارت باشم و بعد از آن به اميد خدا آزادي محقق مي‌شود. اين مطلب را با اسراي ديگر در ميان گذاشتم و شايد آنها باور نكردند. در سال 69 و در شهريورماه كه سوار بر اتوبوس شديم و به سمت ايران در حركت بوديم اين خواب را از نظرم مي‌گذراندم و خدا را شكر مي‌كردم كه با عاقبت به خيري روزهاي اسارت را تمام كرده‌ام. 
 
پس از آزادي
 
بعد از ديدار با خانواده در خاك ايران و پس از مدت چند ماه به استخدام آموزش و پرورش در آمدم و همزمان درسم را ادامه دادم تا در رشته پزشكي فارغ‌التحصيل شدم. سال 71 ازدواج كردم و سه فرزند دارم. اما هنوز دلتنگي ‌خاصي نسبت به روزهاي اسارت و دوستان و همرزمانم دارم. دو بيت شعر از جانباز محمد بلوري شايد بهترين سخن در وصف حال ما باشد: «بي‌حضور عاشقان در كوچه‌ها وامانده‌ام / در فراق دوستان، بيچاره تنها مانده ام / عاشقان رفتند و من جا مانده‌ام / زيربار غصه‌ها وامانده‌ام.»
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار