شاهد توحيدي
افسانه اسفندياري فرزند مريم فيروز را سالهاست ميشناسم، يعني سربند شركت در جلسات ادبي منزل پوران فرخزاد با هم آشنا شديم. خيلي زود عطش شنيدن خاطراتش، مرا به او نزديك كرد و نكتههايي خواندني را از او ضبط كردم كه اميدوارم به انتشار آن توفيق يابم. يكي از ترجيعبندهاي روايات او از مادر، تخطئه نكاتي بود كه مسعود بهنود در كتاب «اين سه زن» آورده بود. همين حساسيت غريب، مرا به مطالعه اين كتاب سوق داد. بايد اذعان كنم كه پس از خواندن اين دفتر، تنها نوعي آسمان و ريسمانبافي تاريخي در نظرم مجسم شد و البته با قافيههايي به شدت به تنگ آمده. شايد به همين دليل باشد كه نويسنده در آغاز ديباچه خود، از اول خود را از مواجهه با نقدهاي تاريخي معاف كرده و نوشته: «اين كتاب تاريخ نيست. رمان هم نيست. شايد يك روايت تاريخي بتواند باشد، شايد. فكر اوليه آن حدود 20 سال پيش در سرم آمد. نه به اين شكل، بلكه فقط به قصد نوشتن سرگذشت ايران تيمورتاش. و آنهم در شبي كه به اتفاق پروانه و بزرگ حائري و هرمز فرزين در پاريس، در آن آپارتمان قديمي به ديدار زني رفتم كه از بچگي درباره او شنيده بودم. وقتي او را در ميان تصاوير پدرش ديدم و هنوز پس از 40 سال كه از قتل تيمورتاش ميگذشت در گفتوگوي او، به سرم افتاد داستان زندگي اين زن را بنويسم. رژيم پهلوي سر كار بود و نميشد. بار ديگر، در زمان جنگ كه ايران به ايران آمده بود، خيالم را بازگفتم. دو، سه باري پاي خاطرهگوييهايش نشستم ولي رفت كه با مدارك و عكس و اسناد برگردد و برنگشت. يادداشتها را در قفسه كارهاي ناتمام گذاشتم. از ديگر سو، در همه اين سالها كه با تاريخ، روزگار ميگذراندم، بارها قصد داشتم درباره فرمانفرما بنويسم. جز آن كه نوشتن درباره رضاخان ماكسيم كه شاه شد هم سالهاست در سرم بوده است. اما اعتراف ميكنم كه نوشتن درباره خانم مريم فيروز همين اواخر، و بعد از آن كه كتاب خاطرات كيانوري را خواندم به سرم افتاد. فكر بههم پيوستن قصه اين سه زن (مريم فيروز، ايران تيمورتاش و اشرف پهلوي) سال پيش و ضمن گفتوگو با يكي از نوادگان ناصرالدين شاه، جرقه زد. چون دست بر قلم رفت، لازم آمد كه پدران اين سه زن را نيز بشناسانم و اين كاري دشوار بود، چراكه قصد روايت داشتم و روايت نه قهرمانپروري ميطلبد و نه تحقير و دشنام. و در حالي كه اينها همه- سه زن و پدرانشان- معاصران ما هستند و حب و بغض درباره آنها ساري و جاري، كار آساني نبود. بهويژه كه سفيد و سياه كردن و مطلقكردن، از تكنيكهاي متداول ماست و آنها كه در كار فيلمسازي هستند خوب ميدانند ساختن فيلمي درباره 30، 40 سال گذشته چقدر دشوار است و ساختن از گذشتههاي دور چندان سخت نيست. اينها همه وقايعي است كه نيمي از جمعيت ما آن را در خاطر دارند و تكليف خود را نسبت به اين وقايع و آدمهاي دخيل در آن معين كردهاند. خوب يا بد. و پا گذاشتن در اين وادي رفتن به جنگ باورها و مطلقهاست».
مسعود بهنود در جايي ديگر از ديباچهاش، اذعان كرده كه دامنه تاريخنگاري خويش درباره اين سه زن را، زيادي با عبور و مرور شخصيتهاي تاريخي شلوغ كرده است. شايد اين شاهدي باشد بر آنكه او ملات زيادي براي گفتن دقيق و مستند از سوژههاي اثر خويش نداشته و شلوغ كردن عكسي كه از زندگي و زمانه اين سه زن برداشته، براي جبران حفرههايي است كه در اثر همين فقدان اطلاعات، گريبانگير او شده است: «كتاب حاضر بدان ميماند كه عكسي شلوغ و پرنفر را برداشتهام و در آن سه تن را بزرگ كرده، زير ذرهبين نهادهام. تصوير آن سه زن را. آنها در حالي كه هيچ شباهتي به يكديگر نميبرند، از جهاتي شبيه يكديگرند. هر سه پدري داشتهاند كه به او ميباليدند، و هر سه در خيال آن بودهاند كه داد پدر را بستانند و هر سه بيش از برادران خود بدين كار موفق شدند. و اين همه در يك مقطع تاريخي رخ داد. پس دو تن آنها، لامحاله در مقابل آن ديگري قرار گرفتند. يكي (ايران تيمورتاش) هفتتير برداشت و تا انتقام خون پدر را از قاتلان نگرفت آرام ننشست. آن ديگري (مريم فيروز) بهرغم خاستگاه طبقاتي خود تودهاي شد و ماند. بيآنكه از كمونيسم چيز زيادي بخواند و بداند، اين راه را براي انتقامگيري از پهلويها، برگزيد. و آن سومي (اشرف پهلوي) كه در مقابل اينها قرار گرفت در شهريور 20 از اصفهان به تهران آشوبزده برگشت، تا ارثيه پدر را كه سلطنت بود حفظ كند و خود را در اين كار محكمتر از برادر دوقلويش ميديد و بود».
واپسين بخش از مقدمه نويسنده، از اذعان به خطاياي احتمالي اثر تشكيل يافته است، چه اينكه خود ميداند رطب و يابسي كه بههم بافته، نميتواند كتاب او را به اثري مستند تبديل كند. لذا تنها آرزو ميكند كه از طريق خواندن «سه زن»، تاريخ مورد مرور مخاطب قرار گيرد. به نظر نويسنده خواسته بهنود برآورده شده است، نه از راهي كه خود وي ميخواهد، بلكه از طريق ترديدهاي جدي مخاطب موشكافي كه براي جبران و تدارك داستانسرايي بهنود، به سراغ ديگر آثار مستند تاريخي ميرود: «مقطعي كه اين هر سه مستقل و رها شدند، شهريور 20 بود. رضاشاه براي هر سه آنها قفس ساخته بود و رژيم اختناقآور او، اين هر سه (حتي دخترش) را به نوعي در حبس كرده بود و با سقوط وي هر سه بال گشودند. رقابتها و كينخواهيهاي اين سه زن، بر تاريخ ايران اثرها نهاد. قربانيها گرفت از پزشك احمدي، آيرم، محمد مسعود، احمد دهقان و... هر سه آنها برادران و كساني داشتند كه از رفتار بازشان ميداشتند. و هر سه اهل خطر بودند. در زماني كه اين كتاب نوشته ميشود از آن ميان، ايران تيمورتاش درگذشته و آن دو ديگر زندهاند. و اين دو كه زندهاند خاطراتي نوشتهاند كه هر كدام به دليلي دربرگيرنده همه داستان زندگيشان نيست. و همه آن چيزي را نميگويند كه گفتني است. كوشش نويسنده براي بازگويي حقايق- به دور از جهتگيريها- او را، در جاهايي به جنگ با باورها ميبرد. چنان كه در سرگذشت رضاشاه، و با آن چه دوستان يا دشمنان آنان نوشتهاند در تضاد قرار ميدهد. از همين رو نويسنده بايد آماده شنيدن انتقادها باشد كه هست. چگونه ميتوان ادعا كرد كه نوشتهاي چنين، خالي از خطاست؟ دستكم، نويسنده اين روايت، چنين تصوري ندارد. اين قدر هست كه به بهانه نقل اين روايت، بار ديگر تاريخ معاصر ايران ورقي ميخورد، نوشته و خوانده ميشود، به فكر مياندازد و خوانندگان را فرصت ميدهد تا در آيينه عبرت نگاهي به گذشتههاي نه چندان دور بيندازند. همين مرا بس».
وكلام آخر اينكه تاريخ، ابزار بزك دوزك رفتار سياستمداران نيست، علمي است با نتايج معين و البته فوايد مشخص. كساني كه تاريخ را براي جبران كاستيهاي سياسي مقطعي به كار ميگيرند، از همان جا سر درميآورند كه بهنود در اظهار نظر درباره نگاشتههاي خويش درباره اشرف پهلوي، پس از مرگ وي سر درآورد!