نرگس انصاري
جانباز دفاع مقدس حاج حسن حمزه پدر شهيد محمدحسين حمزه از شهداي مدافع حرم است؛ پدري انقلابي كه فرزندي رزمنده و انقلابي در دامانش پرورش داده و به جبهه مقاومت اسلامي فرستاده است. وقتي پاي حرفهاي پدر نشستم بيشتر به چرايي حضور و شهادت محمدحسين درجبهه مقاومت پي بردم. مردي كه جانبازي خودش، اسارت برادرش و شهادت فرزندش محمدحسين هيچ خللي در ارادهاش وارد نكرد و امروز نيز طلايهدار جبهه فرهنگي است. همان ابتدا كه از ايشان خواستم از جبهه و جهاد بگويد، گفت اين جمله امام خامنهاي مسير راه ما است:« آخرين حلقه رزم يك رزمنده نه تحويل سلاح به واحد تسليحات، كه نوشتن خاطرات نبرد است. يك رزمنده تا زماني كه خاطراتش را ثبت نكرده، هنوز چيزهايي به تاريخ ، آينده و آرمانش بدهكار است.»آنچه در پي ميخوانيد حاصل همكلامي ما با جانباز حسن حمزه است.
كمي به عقب برگرديم به دوران انقلاب. از آشناييتان با آرمانهاي امام خميني(ره) برايمان بگوييد.
مادربزرگ من در زمان رضا خان به رحمت خدا رفت. ايشان در راه بازگشت از حمام، با پاسبان شاه مواجه شد كه ميخواست به زور حجاب را از سرش بردارد. مادربزرگم را به شدت كتك ميزند. مادربزرگ دامنش را به سرش ميكشد و به سرعت خودش را به خانه ميرساند. از شدت ترس ، اضطراب ، جراحت و غصه اين اتفاق تب كرده و بعد از سه روز درد، به رحمت خدا ميرود. البته اين نوع مرگ خود نوعي شهادت است. من از همان كودكي با شنيدن اين اتفاق از رژيم پهلوي بيزار شدم.
هنگام انقلاب 14سال داشتم و مطالعه چند كتاب و رساله امام پيشزمينه آشناييام با امام خميني شد. سال57 در دبيرستان «كوروش كبير»كه بعد از انقلاب به نام دبيرستان شريعتي نام گرفت، تحصيل ميكردم. دانشجويان دانشكده تكنولوژي و فناوري كه حدود دو كيلومتر بالاتر از دبيرستان ما بودند با يك تظاهرات منظم به كنار پيادهرو ميآمدند و در خيابان سعدي از كنار دبيرستان ما عبور ميكردند تا به مسجد امام (شاه) ميرسيدند. زمان عبور از كنار مدرسه ما شعار ميدادند و از ما ميخواستند به جمعشان بپيونديم. ما هم با فرار از كلاس و مدرسه به آنها ملحق ميشديم. اين كار هر روزمان بود. تا به تعطيلي كامل مدارس منجر شد. شبها هم در كميته محلي كه اخوي ما و جوانان محل تشكيل داده بودند فعاليت ميكرديم و با هماهنگي با ديگر محلات در شهر به مبارزه ميپرداختيم.
چند سال داشتيد كه راهي جبهه شديد؟
با شروع جنگ برادرم سرباز شد و بعد از آموزش به كرمانشاه رفت و از آنجا جزو نيروهاي داوطلب ارتشي بود كه به سپاه ملحق و همان اول جنگ در قصرشيرين اسير شد. من ماندم و يك پدر و مادر پير. خواهرانم ازدواج كرده بودند اما وقتي حال و هواي جنگ ، جهاد و شهادت را از زبان رزمندهها ميشنيدم راهي شدم. سال 60دومين دانشآموز مدرسه دهخدا بودم كه با دوست و همسايهمان شهيد عباس عزيزشفيعي به جبهه اعزام شدم.
اولين عملياتمان فتحالمبين بود. بعد در عمليات اليبيتالمقدس، رمضان و والفجر مقدماتي شركت داشتم. سال62 عضو رسمي سپاه شدم و تا پايان جنگ در كادر گردان موسي بن جعفر(ع) انجام وظيفه ميكردم. در ادامه حضور در عملياتهاي پدافندي كردستان و عمليات سومار، عضو اطلاعات عمليات تيپ 28صفر اصفهان و لشكر 25كربلاي مازندران بودم. در عمليات والفجر8، كربلاي 5، نصر8 و بالاخره مرصاد هم حضور داشتم. كمتر شهيدي در سمنان و بعضاً دامغان و شاهرود بود كه با هم آشنا نباشيم، حدود 300نفر از دوستانم به شهادت رسيدند. همچنين دو برادر همسر و يك پسرعمهام از تهران به نام غلامرضا طاهريان شهيد شدند.
بعد از جنگ چه كرديد؟
جنگ كه تمام شد بلافاصله وارد دانشگاه شدم. در دانشكده شهيد محلاتي قم، به عنوان مربي سياسي عقيدتي، فارغالتحصيل شدم و در مراكز آموزشي سپاه در آموزش دروس مختلف مثل تاريخ، سياست، عقايد، قرآن، اخلاق، احكام و مشاوره فعاليت ميكردم. آخرين مسئوليتم معاونت سياسي- عقيدتي تيپ 12قائم سمنان بود.
امروز نه تنها يك رزمنده جانباز كه پدر شهيد هم هستيد، كمي از پسر شهيدتان بگوييد.
محمدحسين عاشق ولايت بود و براي كمك به مدافعان حرم به سوريه اعزام شد. بار اول در سال 94 به مدت سه ماه در سوريه حضور داشت اما بدون همرزم شهيدش، محمد طحان بازگشت. محمدحسين براي بار دوم هم داوطلبانه عازم منطقه حلب سوريه شد و مسئوليت فرماندهي گروهان را در خط پدافندي به عهده گرفته بود كه سرانجام در صبح پنجشنبه 26 فروردين 1395 بر اثر اصابت گلوله دشمن به شهادت رسيد.