فاطمه بيضايي
وقتي اطلاعات شهداي آذري مدافع حرم را مرور ميكردم تاريخ و محل شهادت سيدعبدالصمد امامپناه برايم جالب بود؛ 26 فروردين ماه سال 75، جنوب لبنان. در آن زمان و مكان ظاهراً جنگي رخ نداده بود، به همين خاطر سعي كردم تا از زندگي و شهادت عبدالصمد بيشتر بدانم. پيدا كردن شماره خانوادهاش با كمك فرزند شهيد رضازاده آسانتر شد. به سراغ مادر و پدرش رفتم. از پشت خطوط تلفن هم ميشد گذر زمان و ضعف حافظهشان را بهخوبي احساس كرد. به كمك هم از خاطرات غبارگرفته فرزند شهيدشان برايم روايت كردند. اعظم شهبازي آزادي مادر شهيد از اعتقادات عبدالصمد گفت. سيدعبدالصمد امامپناه معتقد بود مسلمانان دو قبله دارند؛ كعبه براي عبادت و قدس براي شهادت.
خمس فرزندان
ما اهل تبريز هستيم و پنج فرزند داشتم. عبدالصمد را در راه رضاي خدا هديه كردم. در حقيقت عبدالصمد خمس فرزندانمان شد. پسرم متولد سال 1348 بود. عبدالصمد پسر بزرگمان بود. متدين و مؤمن بود كه با شهادت هم منجي من و پدرش شد.
دانشآموز 40 ساله !
شايد تعريف كردن از فرزند براي مادر چندان جايگاهي نداشته باشد، اما من ميخواهم واقعيت را بگويم. خيليها حسرت داشتن فرزندي چون عبدالصمد را ميكشيدند. بارها به خدا گفتهام و ميگويم شكرت كه چنين بندهاي را خلق كردي. يك بار به مدرسهاش رفتم و خانم مدير شروع كرد از تربيت و ادب عبدالصمد صحبت كردن. از من پرسيد شما چه روشي براي تربيت فرزندتان به كار برديد اگر فرصت داشتيد در جلسات ما شركت كنيد و از روشهايتان براي بچه و مادران بگوييد. ميگفت عبدالصمد مانند يك آدم 40 ساله رفتار ميكند. رفتار ناشايستي از او نديديم. من صبح تا شب همه زمانم را صرف تربيت و پرورش پسرهايم ميكردم و بحمدالله هم از آنها راضي هستم. خدا را شكر كه بچههاي لايقي بار آمدهاند. ياد ندارم عبدالصمد حتي براي يك مرتبه لباس نو وتازهاي به تن كرده باشد. هميشه لباسهايش را به برادرها ميداد و بعد از مدتي كه كهنه شده و از رنگ و لعاب ميافتادند خودش استفاده ميكرد. خدا همه موهبتها را در حق عبدالصمد تمام كرده بود. لطف خدا بود كه من مادر عبدالصمد باشم و امروز با افتخار از فرزندم ياد كنم. شكر خدا كه همينطور هم شد. در تربيتشان آنطور عمل كردم كه خدا و قرآن دستور داده بود.
فرار از خدمت
زمان جنگ همسرم در ستاد پشتيباني جنگ شركت داشت. اجازه نداد عبدالصمد به جبهه برود. گفت: من هستم. تو درست را بخوان. امروز درس و دانشگاه از هر چيزي براي تو واجبتر است. عبدالصمد در دوران خدمت سربازي يك بار به مرخصي آمد و وسايلش را آماده كرد برود. از همه خداحافظي كرد. دو روز بعد مأمور در خانه آمد و گفت: پسرتان عبدالصمد سرباز است، ميخواست به لبنان برود كه ما از مرز او را برگردانديم.
آنها با عبدالصمد صحبت كرده و متوجه شده بودند بچه معتقدي است و فهميده بودند چه هدفي دارد. او را نصيحت كرده بودند كه كجا ميخواهي بروي؟ در كشور غريب زبان هم بلد نيستي. بعدها پسرم به حوزه علميه رفت و پنج سال درس خواند. بيشتر براي يادگيري زبان عربي به حوزه رفت.
جهاد در لبنان
سال 1375 بود. يك روز پسرم آمد و به من گفت ميخواهد براي دفاع از اسلام به لبنان برود. من موافق نبودم. گفتم كجا ميخواهي بروي؟ گفت مادر وظيفه من است كه بروم. مادرم حضرت زهرا(س) من را صدا كرده است. اگر نروم دشمن ميآيد در خانه و سرتان را ميبرد. من بايد بروم تا درس عبرتي باشد براي دشمنان تا فكر نكنند مسلمانها تنها هستند. هميشه ميگفت: مسلمانان دو قبله دارند؛ كعبه براي عبادت و قدس براي شهادت.
چند سالي بود كه به فكر رفتن و جهاد در لبنان بود. كتابهاي شهيدان چمران و آويني را ميخواند. بعد از مطالعه روي كتابهاي شهيد آويني به اين فكر افتاد كه راهي شود. من هم كه توضيحاتش را شنيدم رضايت دادم. خداحافظي كرد و هشت ماه و نيم آنجا بود. در اين مدت فقط يك بار تلفن كرد و بعد هم ديگر خبري از پسرم نشد تا اينكه خبر شهادتش را برايمان آوردند.
شهيد بصيرت
همرزمانش ميگفتند: عبدالصمد ابتدا جانباز شد و يك دستش را از دست داد بعد در مسير جاده بيروت به لبنان ترور و شهيد شد. سرش را نشانه گرفته بودند. پسرم نامههاي زيادي به امام خامنهاي نوشته بود. بعدها در ديدار دو پسرم با رهبر، ايشان عبدالصمد را شهيد بصيرت خوانده بودند. عبدالصمد شهيد بصيرت بود. آن زمان كه خبري از دفاع از حرم نبود داوطلبانه و عاشقانه راه مبارزه و جهاد با صهيونيسمها را در پيش گرفت و در بيست و ششمين روز از فروردين ماه سال 1375 شهيد شد.