آقاي ناصري بعد از پايان توضيحات درس جديد، پدرام همتي را كه جزو شاگردان زرنگ كلاس بود صدا كرد و از او خواست بيايد پاي تخته و درس جديد را براي بچهها توضيح دهد.پدرام پرسيد: «آقا ما بايد تنهايي اين سؤال را حل كنيم؟»
فريد از انتهاي كلاس با صداي بلند گفت: «پ ن پ تماس بگير اعضاي هيئت علمي بيايند به اتفاق حلش كنيد.»
با كنايه فريد، صداي شليك خنده دانشآموزان بلند شد. پدرام كه از صداي خنده همكلاسيهايش جا خورده بود همچنان منتظر جواب معلم ماند. آقاي ناصري براي ساكت كردن بچهها با انتهاي خودكار چند ضربه به ميز كوبيد و گفت: «بله پدرام اگه درس رو متوجه شدي بيا پاي تخته اينجا حل كن.»
پدارم مِن و مِني كرد و گفت: «اين فرمول اينطوريه كه اول عدد را در مجذور خودش ضرب ميكنيم بعد از جذر بهدست آمده تقسيم بر...» آقاي ناصري حرف پدرام را قطع كرد و گفت: «نگفتم اونجا توضيح بدي، گفتم بيا پاي تخته عملي مسئله رو حل كن.» پدرام مكث كوتاهي كرد بعد دوباره گفت: «آقا اگه ميشه همين جا روش حل اين مسئله رو توضيح بدم. مگه نميخواين بدونين مسئله رو بلدم؟ خب شما از توضيحاتم متوجه ميشين درس رو ياد گرفتم يا نه.»
آقاي ناصري كه از اصرار پدرام كنجكاو شده بود، پرسيد: «پدرام تو مشكلي داري بيايي مسئله را پاي تخته حل كني؟»
پدرام گفت: «نه آقا، چه مشكلي؟» معلم گفت: «خب اگر مشكلي نداري بيا اينجا.» پدرام گفت: «آخه...» معلم پرسيد: «آخه چي پدرام؟ چيزي هست كه نميخواهي بگي؟» يكي از همكلاسيها از آخر كلاس گفت: «آقا اجازه! پدرام ميترسه! فكر ميكنه پشت تخته لولوخورخوره قايم شده.» خنده بچهها دوباره فضاي كلاس را پركرد. معلم دوباره بچهها را ساكت كرد و تذكر داد ساكت باشند. دوباره پرسيد: «پدرام تا اونجايي كه ميدونم تو پسر درسخوني هستي و هميشه هم پيشتاز بودي براي تمرين پاي تخته ولي نميدونم امروز چي شده كه تمايلي براي توضيح درس نداري. اگه واقعاً درس رو نفهميدي بگو. مشكلي نيست. دوباره توضيح ميدم.»
پدرام گفت: «نه آقا! اين درس كه خيلي آسون بود ولي...» يكي ديگر از بچهها پريد وسط حرف پدرام و گفت: «ولي يادش رفته...» بچهها دوباره خنديدند. آقاي ناصري از جايش بلند شد و خيلي جدي گفت: «مگه نميگم ساكت؟ اگه يكبار ديگه كسي مزهپروني كنه تنبيهش ميكنم از تمام تمرين درسهاي گذشته تا درس جديد رو بنويسه. الان براي خاطر اينكه بهتون ثابت بشه پدرام نه ميترسه و درس رو هم خوب ياد گرفته مياد پاي تخته و درس امروز رو دوباره توضيح ميده.» پدرام كه اصرار معلم را ديد با اكراه و آهسته رفت جلوي تخته كلاس و خواست توضيح درس جديد را شروع كند كه دوباره خنده دانشآموزان اوج گرفت. آقاي ناصري كه از خنده دانشآموزان متعجب شده بود به دنبال علت بود تا اينكه يكي از دانشآموزان به پاهاي پدرام اشاره كرد و علت خنده بچهها مشخص شد. آقاي ناصري به پاهاي پدرام نگاه كرد و متوجه شد پدرام با دمپايي به مدرسه آمده است. آن وقت براي معلم مشخص شد كه چرا پدرام از آمدن پاي تخته اكراه دارد. آقاي ناصري ابتدا به دانشآموزان تذكر داد كه اين كار آنها درست نبوده و نبايد پدرام را مسخره ميكردند. سپس از پدرام پرسيد: «پدرام چرا اينطوري آمدي؟ تا جايي كه ميدانم تو بچه سربههوا و بينظمي نبودي!» پدرام كه از خنده بچهها شرمنده شده و سر به زير انداخته بود، گفت: «درسته آقا! امروز مجبور شدم با اينها بيايم مدرسه.» آقاي ناصري با تعجب گفت: «مجبور؟ چرا؟ مگه كفش نداشتي؟» پدرام گفت: «چرا! صبح كه از خانه بيرون آمدم با كفش بودم.» بعد مثل اينكه ادامه حرفش را خورده باشد چيزي نگفت و مشغول توضيح درس شد و بعد از حل مسئله رياضي بدون اينكه چيزي بگويد رفت و سر جايش نشست. آقاي ناصري از پشت ميز بلند شد و اول از پدرام بابت حل درست فرمول رياضي تشكر كرد و بعد خطاب به دانشآموزان گفت: «ببينيد بچهها، اولاً اين رو بدونيد كه هر آدمي ممكنه يه وقتايي حالا بر اثر گرفتاري يا به خاطر مشغله فكري يا فراموشي اشتباهي در لباس و نوع پوشش داشته باشه. اين نبايد دستمايه مسخره كردن باشه. تمسخر ديگران قبل از اينكه علت اشتباه ديگري باشه نشونه فقر فرهنگي و ضعف شخصيت خود مسخرهكننده است. من با شناختي كه از پدرام دارم مطمئنم دليلي داره كه امروز اينجوري اومده مدرسه. حالا چرا توضيحي براي اين كارش نداد منم اصرار نكردم. درسته كه شما دوستان و رفقاي پدرام هستيد و با هم شوخي داريد اما اين دليل نميشه كه به او بخنديد. شما فكر كنيد همين كار سر شما بيايد. خودتون رو بذاريد جاي پدرام ببينيد اين كار درسته؟» همين موقع صداي كوبيدن درِ كلاس حرفهاي معلم را ناتمام گذاشت. آقاي صبوري، مستخدم مدرسه در حالي كه از ناصري اجازه گرفت خطاب به بچهها گفت: «كدوم يكي از شماها امروز قبل از آمدن مدرسه كفشتون رو داديد واكسي تا واكس بزنه؟» پدرام فوراً دستهايش رو بلند كرد و به مستخدم گفت: «من.» صبوري گفت: «چرا كفشت رو دادي واكس بزنه صبر نكردي كفشت رو بگيري؟ واكسيه اومده كفشهات رو هم آورده ميگه از كيف و كولهپشتيات فهميده دانشآموزي. كلي گشته تا مدرسه رو پيدا كرده.» پدرام گفت: «من صبح زود نيم ساعت قبل از شروع مدرسه كفشهام رو دادم واكسي كنار خيابون مدرسه منتظر شدم كفشهام رو واكس بزنه بيام مدرسه، اما مأمورهاي سد معبر شهرداري وسايلش رو جمع كردند. منم مجبور شدم با همان دمپايي واكسي بيام.» صبوري گفت: «آقا اجازهاش رو بديد بره كفشش رو بگيره. ظاهراً وسايلش رو پس دادند.»