سرویس سبک زندگی جوان آنلاین- محمد مهر: اگر ردپای بسیاری از غمها، فشردگیها و افسردگیهای درون ما را بگیرید به گذشته میرسید. میبینید ما از گذشته در حال جمعآوری حسرتها، غمها و خشمها هستیم. انگار که قلاب ما در این چیزها گیر کرده است: «اگر من عقل ۲۰ سال پیش را داشتم فلان و فلان نمیکردم. اگر من مثل امروز فکر میکردم این رشته را انتخاب نمیکردم. این آدم را برای شراکت انتخاب نمیکردم. با این خانم یا آقا ازدواج نمیکردم. بچهدار میشدم یا بچهدار نمیشدم، کم بچهدار میشدم، زیاد بچهدار میشدم. چرا فلانی فلان روز آن حرف را به من زد؟ چرا دوستانم به من خیانت کردند؟ چرا من هیچ چیزی نشدم؟ چرا به هیچ تشخصی نرسیدم؟ چرا پول کافی برای زندگی به دست نیاوردم؟ چرا جوانی نکردم؟ چرا نتوانستم به آرزوهایم برسم؟ و...»
میبینید؟ این فکرها ما را در درون آزار میدهد و مچاله میکند و اگر دقت کنید میبینید ریشه همه این فکرهای آزاردهنده به گذشته ما برمیگردد. درون من مثل دادگاهی است که هر لحظه تشکیل میشود. یک قاضی حی و حاضر و شبانهروزی هم که به استخدام من درآمده است، یا بهتر است بگویم من به استخدام او درآمدهام و این قاضی شبانهروزی هر لحظه آماده است که مرا متهم و بلافاصله محکوم کند. مثلاً در عرض پنج ثانیه جلسه دادگاه تشکیل و رأی صادر میشود، قاضی میآید و میگوید تو چرا این شغل بهدردنخورِ پولنساز را برای زندگیات انتخاب کردی؟ فکرت کجا بود روزی که سراغ این شغل میرفتی؟ هنوز این جمله از دهان قاضی بیرون نیامده چکش یا پتک خود را روی میز فرود میآورد و حکم محکومیت من صادر میشود. هنوز حکم قبلی من صادر نشده دوباره سر و کله قاضی پیدا میشود، دوباره جلسه دادگاه تشکیل میشود؛ قاضی میپرسد تو چرا اینقدر بیعرضه هستی؟ چرا دیروز نتوانستی از حق خودت جلوی رئیست دفاع کنی؟ هنوز من به خودم نجنبیدهام که دوباره پتک قاضی روی میز فرود میآید و حکم محکومیت من صادر میشود، یا مثلاً قاضی - ذهن من- آن فردی که شش ماه پیش آن حرف تهدیدکننده یا تحقیرکننده را به من زده احضار میکند و از او میپرسد که تو چرا آن روز فلان حرف را به این آدم زدی و آن آدم هم دلایل و مستندات خود را نزد قاضی مطرح میکند یا با قاضی وارد جدال میشود یا قهقهه میزند. یک جمله قاضی میگوید و یک جمله هم آن فرد و بالاخره جلسه دادگاه با بوق یک ماشین وسط ترافیک یا افتادن لیوان روی زمین یا صدای همسرم که سه بار از من خواسته چای میخواهی یا نه، نیمهتمام رها میشود، اما طولی نمیکشد که من بعد از شنیدن آن بوق یا صدای شکستن لیوان یا یک پاسخ کوتاه به همسرم وارد پرونده اتهامی دیگری میشوم.
چرا در گذشته متوقف هستیم و نمیتوانیم ببخشیم؟
این یک سؤال بنیادین و مهم است که از خودمان بپرسیم اساساً ما چرا در گذشته متوقف هستیم؟ چرا درون من دادگاه شده است و هر لحظه حکم محکومیت خودم یا دیگران را میخواهم در آن صادر کنم؟ چرا درون من شبیه راهروهای دادگاهها و کلانتریها شده است؟
ممکن است بگویید گذشته دست از سر من برنمیدارد، چون نمیتوانم خودم یا دیگران را ببخشم؛ مثلاً به خاطر اینکه نتوانستهام شغل نان و آبداری برای خودم و خانوادهام تدارک ببینم نمیتوانم خودم را ببخشم. یا به خاطر اینکه ازدواج موفقی نداشتم و با وجود هشدار خانواده و اطرافیان با پسر یا دختری ازدواج کردم که شایسته ازدواج با من نبود نمیتوانم خودم را ببخشم، یا فلانی را نمیتوانم ببخشم، چون به من خیانت کرد و از اعتماد من سوءاستفاده کرد. نمیتوانم برادرم یا ناظم مدرسه را به خاطر کتکهایی که به من میزد ببخشم. نمیتوانم رئیسم را ببخشم، چون حق و حقوق مرا آنطور که باید نداد. شما میتوانید این فهرست را همینطور ادامه بدهید. اما باز این سؤال باقی خواهد ماند که بسیار خب! پذیرفتیم که ریشه این همه غم و درد و حسرت در گذشته است، از آن سو هم پذیرفتیم که ریشه توقف من در گذشته به خاطر این است که من نتوانستهام خودم یا دیگران را ببخشم. باز این سؤال مهم باقی میماند که چرا من نمیتوانم خودم یا دیگران را ببخشم. به نظر میرسد که این سؤال جعبه سیاه کل داستان ما باشد و اگر ما بتوانیم این جعبه سیاه را باز کنیم از توقف در گذشته و در نتیجه این همه دردتراشی برای خودمان رها شویم.
چرا وقتی یک عروسک به تو ناسزا میگوید نمیرنجی؟
سؤال را یک بار دیگر مطرح میکنیم: چرا من، خود و دیگران را نمیتوانم ببخشم که این همه گذشته دردناک و پر از حسرت و کاش و غم برای خود نتراشم؟ دکتر محمدجعفر مصفا، مولویشناس در کتاب «رابطه» یک استعاره دقیق و زیبایی در این باره مطرح میکند که میتواند کلید حل این موضوع باشد. او در این کتاب -نقل به مضمون- میگوید فرض کنید کیتی در داخل یک عروسک وجود دارد که وقتی لمسش میکنی به شما فحش میدهد. مثلاً میگوید: آشغال عوضی بیشعور! در مهمانی این عروسک بساط خنده شده است. هر کسی فشارش میدهد عروسک میگوید آشغال عوضی بیشعور! همه هم میخندند و بساط تفریح میشود. سؤال این است که چرا این توهین آشکار و این کلمات به کسی برنمیخورد؟ چرا کسی سرخ و سفید نمیشود؟ چرا فشار خون کسی بالا نمیرود؟ چرا همه با این قضیه راحت برخورد میکنند و نه تنها راحت برخورد میکنند بلکه بساط خنده و تفریح هم شده است؟ برای اینکه همه پیش خودشان میگویند عروسک است دیگر، منظوری که ندارد، پدرکشتگیای که با من ندارد، آگاه که نیست چه چیزی میگوید. طوطیوار صدایی ضبط شده است و به محض اینکه پوست عروسک را لمس میکنی به صورت خودکار شروع میکند به فحش دادن. حالا یک لحظه به این فکر کنید که در خیابان کسی که به تو میگوید آشغال عوضی بیشعور -مثلاً حواست نبوده و ماشینت خورده به آینه ماشین طرف- آیا آن آشغال عوضی بیشعور همان صدای ضبط شده آن عروسک نیست؟ ممکن است که شما بگویید نه! آن عروسک است و این آدم؛ اما پرسش این است که اگر آن فرد آگاه بود چنین حرفی به شما میزد؟ پس چه فرقی است میان یک عروسک که از سر ناآگاهی فحش میدهد با کسی که آگاهی در او وجود ندارد. باز سؤال را مطرح میکنیم: آیا عروسک آگاه است؟ پاسخ منفی است. عروسک آگاه نیست و آن فحش و کلمات که از دهان او خارج میشود آگاهانه نیست. سؤال را ادامه بدهیم: آیا آن مرد آگاه است؟ پاسخ منفی است. اگر آن مرد آگاه بود، به جای اینکه به شما این فحشها یا بدتر از آنها را بگوید، به شکل منطقیتر برخورد میکرد. پس او آگاه نیست. پس چرا وقتی این کلمات از زبان آن فرد ناآگاه بیرون میآید شما به هم میریزید؟ در حالی که وقتی از زبان عروسک طرح میشود به هم نمیریزید؟ اگر آگاهی را از پشت لفظ بیرون بکشیم و برداریم، آیا جز همان صدای ضبط شده و شرطی شده چیزی باقی میماند؟ آیا جز این است که ذهن آن مرد که به شما فحش میدهد یک ذهن شرطیشده و عادت کرده است و او نه از سر آگاهی که از سر عادت و شرطیشدگی آن حرفها را بر زبان میآورد و جز این است که عروسک هم از سر شرطیشدگی-دکمه را فشار بده تا من به تو فحش دهم- عملکرد مشابهی دارد؟ در واقع آن مرد فرقی با یک عروسک ندارد، همچنان که عروسک یک ابزار و آلتی بیش نیست، آن مرد هم که در خیابان به شما فحش میدهد ابزار و آلتی در دست عادتها و شرطیشدگیهای خودش است. پس چه ضرورتی دارد که من از یک فرد ناآگاه و شرطیشده برنجم؟ چه فرقی بین یک دیوانه که عقل خود را از دست داده با یک فرد عصبانی وجود دارد؟ او هم در آن لحظه عقل خود را از دست داده است و نمیداند که چه میگوید بنابراین همانطور که من از یک دیوانه نمیرنجم چرا باید از یک فرد ناآگاه برنجم؟
اگر آدمها عمیقاً آگاه بودند آیا به تو آسیب میزدند؟
آیا همه آدمهای ناآگاهی که در گذشته به ما آسیب زدند -و اگر ما آگاه بودیم احساس نمیکردیم آسیب خوردهایم- همان صدای ضبط شده عروسک نبودند که آن لحظه اختیار و آگاهیای نداشتند؟ من شش ساله بودم که معلم اول ابتدایی بهشدت مرا کتک زد و همه جای تن مرا کبود کرد. چرا همچنان من این خاطره را در ذهن خود نگه داشتهام و آن معلم را نبخشیدهام؟ برای اینکه قضاوت من همچنان ذهنی است و تصور میکنم که آن فرد آگاه بوده است. فکر من این است که هرکسی لباس معلمی بپوشد یعنی آگاه است. تصور من این است که هرکسی لباس پدری و مادری بپوشد واقعاً پدر و مادر است. تصور من این است که هرکسی لباس برادری و خواهری بپوشد واقعاً برادر و خواهر است. تصور من این است که هرکسی لباس همکاری یا ریاستی بپوشد واقعاً همکار و رئیس است، در حالی که من میتوانم این بینش را در خودم تغییر دهم و بپذیرم که اگر من در شش سالگی آن کتک را از معلم خود خوردم آن کسی که مرا کتک زد معلم من نبود، بلکه یک فرد ناآگاه بود. فرض من این است که او آگاه بوده و بعد دچار تضاد میشوم که پس چرا من کتک خوردهام؟ ریشه همه نبخشیدنهای ما به این تضاد درونی برمیگردد که ما اول فرض میکنیم که با یک فرد آگاه طرف بودهایم و بعد شروع میکنیم به محاکمه او و این محاکمه معلوم است که پروندهاش هیچ وقت بسته نخواهد شد، چون این پرونده، پرونده تضادهاست و پرونده تضاد برای همیشه باز خواهد بود، در حالی که اگر من به این بینش برسم که با یک فرد ناآگاه مواجه بودهام چه درباره خودم و چه درباره دیگران بهراحتی میتوانم موضوع را فراموش کنم و این همه گذشته دردناک برای خود ترسیم نکنم. اگر من به این بینش برسم که اگر در حق پدر و مادرم جفا کردم این جفا از ناآگاهی من بود این همه خود را سرزنش نمیکنم -البته اگر پدر و مادرم در قید حیات باشند من در صدد جبران برمیآیم- و خودم را میبخشم. اگر پدر و مادر من نتوانستند مرا خوب تربیت کنند، اگر پدر و مادر من مرا در کودکی یا نوجوانی یا جوانی آزار دادند من میتوانم به این بینش برسم که آنها اگر آگاه بودند مرا آزار نمیدادند و خوب تربیت میکردند. شریک من که سر من کلاه گذاشت اگر عمیقاً آگاه بود آیا سر من کلاه میگذاشت؟ آن کلاهبرداری از آگاهی میآید یا ناآگاهی؟ آیا میشود عمیقاً آگاه بود و به کسی خیانت کرد؟ همه ناآگاهیها عمیقاً ریشه در نوعی خوابزدگی و گیجی و منگی دارد. حتی اگر فرد خودش را بسیار هشیار و زرنگ بداند، اما در حقیقت او منگ و گیج و ناآگاه است و اگر شما بتوانید آن لایه ظاهری زرنگی را کنار بزنید و آن عجز و ناآگاهی و منگی و گیجی طرف مقابل را ببینید در آن صورت یک عمر خودتان را به خاطر موضوعی که در گذشته اتفاق افتاده رنج نمیدهید.