ایثارگری و فداکاری نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران در دوران دفاع مقدس بر کسی پوشیده نیست، بهحق باید گفت که نیروی دریایی تنها نیرویی بود که از کمکهای مردمی بیبهره بود و حماسههای زیادی را خلق کرد و شهدای زیادی را در این راه تقدیم نمود. در حالی که به تازگی هفتم آذر روز نیروی دریایی را پشت سر گذاشتهایم در گفتوگو با عصمت رضایی خواهر شهید، گذری کوتاه بر زندگی این شهید دریایی داریم.
ابتدا خودتان را معرفی کنید و از خانواده برایمان بگویید که شهیدی، چون بیتالله رضایی را در دامن خود پرورش داده است.
من عصمت رضایی خواهر شهید بیتالله رضایی هستم. برادرم در ۲۴ مرداد ۱۳۴۶ در روستایی به نام یاغلیبولاغ نزدیک مراغه و هشترود استان آذربایجانشرقی به دنیا آمد. بیتالله در سن ۱۹ سالگی به خدمت سربازی رفت و یک سال بعد یعنی در تاریخ ۹ فروردین ۱۳۶۶ به شهادت رسید. بیتالله فرزند اول خانواده بود که به افتخار شهادت نائل شد. از آنجا که در روستا زندگی میکردیم، پدر و مادر به کار کشاورزی و دامداری مشغول بودند و از این راه رزق حلال خانهشان را کسب میکردند. بیتالله ۸، ۹ ساله بود که خانواده به تهران مهاجرت کرد. پدر برای اینکه بتواند خرج خانه و خانواده را بدهد رفتگر شهرداری شد. بیتالله هم زمانی که در روستا بودیم و هم زمانی که به تهران مهاجرت کردیم کمک حال خانواده بود. عصای دست پدر و مادرمان بود. والدینم به رزق حلال بسیار تأکید داشتند. مادرم هم بر تربیت دینی و مکتبی بچهها سفارش میکرد. همیشه میگفت: دستورات دینی را رعایت کنید تا از خطاها دور بمانید. راستش شهادت بیتالله را از رزق حلال و دسترنج خالصانه پدر و تربیت مادرمان میدانم چراکه عاقبت به خیری بچهها را به همراه دارد. شهادت برادرم نتیجه رزق حلال بود.
چه زمانی به خدمت سربازی رفت؟
سال ۱۳۶۵ برای خدمت به نیروی دریایی رفت. ۱۹ سال داشت. با توجه به اینکه خدمت بیتالله در زمان جنگ تحمیلی بود خانواده نگرانیهای زیادی داشتند. از طرفی بیتالله نورچشمی خانواده بود. نه تنها خانواده بلکه بستگان هم او را بسیار دوست داشتند و عزیزکرده آنها بود. همیشه از خوبی و مهربانی و صفای دل برادرم صحبت میکردند و میگفتند بیتالله برادر پدرش است. مگر میشود فرزندی آنقدر هوای پدر و مادر خود را داشته باشد، حمایتشان کند و محترم بشمارد. اقوام همیشه به پدر و مادرم میگفتند باید خدا را شاکر باشید که فرزندی، چون بیتالله را به شما هدیه کرده است. مادرم آن زمان ۳۷ سال داشت. برادر خودش که همسن و سال بیتالله بود هم به خدمت رفته بود. تا آن زمان آنها از خانواده دور نشده بودند. این دوری برای مادرم خیلی سخت بود. وقتی بستگان به بیتالله میگفتند چرا به خدمت رفتی؟! پدرت دست تنهاست، خواهر و برادرانت کوچک هستند در پاسخ میگفت: نمیشود به خاطر مشکلات شخصی، وظیفه و خدمت به وطن را کنار گذاشت و اجازه داد دشمن وارد خانهمان شود. دوره آموزشی بیتالله سیرجان بود. بعد از گذراندن دوره آموزشی به بندرعباس اعزام شد.
از سختی خدمت سربازی در شرایط جنگ صحبتی میکرد؟
زمان جنگ دیر به دیر به سربازها مرخصی میدادند، هر وقت به مرخصی میآمد از سختیهای خدمت و دلتنگیهایش حرفی به ما نمیزد. فقط میگفت: مشکلی نیست، پیروز میشویم. کمی از همخدمتیها و رشادت بچهها برایمان میگفت. وقتی متوجه نگرانی ما از اوضاع جنگ و جبههها میشد میگفت: همه باید به خدمت بروند. جنگ و غیرجنگ ندارد. نباید خاک و ناموسمان دست دشمن بیفتد.
شهادت ایشان چطور رقم خورد؟
یک سالی از خدمت برادرم گذشته بود. او در آشپزخانه کار میکرد. همان روزی که به شهادت رسید به آنها میگویند چه کسانی میخواهند به سکوی بارج بهرگان بیایند؟ بیتالله و چند نفر از دوستانش داوطلب میشوند. دقایقی بعد از حضورشان روی سکو، حمله هوایی دشمن آغاز میشود. همان لحظه برادرم یادش میافتد گاز آشپزخانه روشن است، به سمت آشپزخانه حرکت میکند تا گاز را خاموش کند که موشکی نزدیکش اصابت میکند و موج انفجار پرتابش میکند و ترکشی از زیر بغلش به قلبش میخورد. همین باعث مجروحیت و خونریزی شدید او میشود. بر اثر خونریزی زیاد به شهادت میرسد. برادرم به خاطر روشن بودن گاز جانش را به خطر انداخت تا برای دوستانش اتفاقی نیفتد. برادرم ایثار کرد. برای گفتن خبر شهادتش از طرف نیروی دریایی به خانه ما آمدند. ابتدا سراغ بستگان نزدیکمان را از همسایهها گرفتند. بعد با عمویم صحبت کرده بودند و نهایتاً ما در جریان شهادت ایشان قرار گرفتیم. پیکرشان را در یازدهم فروردین ۶۶ برایمان آوردند و روز بعد مراسم تشییع و خاکسپاریاش انجام شد.
والدین تان چطور با شهادت فرزندشان کنارآمدند؟
آن شب که خبر شهادت را برایمان آوردند پدرم آرام و قرار نداشت. همچون کسی که همه چیزش را گم کرده باشد، میتوانست در خانه بماند. دائم به سر کوچه میرفت و میآمد. مادر بیقرار بود. اما با خودشان میگفتند: پسرمان برای حفظ اسلام، کشو ر. و ناموسش به شهادت رسیده و این افتخار و سربلندی بود که نصیب خانواده و کشورش شده بود و همین آرامشان میکرد.
به نظر شما چه شاخصه اخلاقی در وجود شان بود که ایشان را به این عاقبت بخیری رساند
اخلاق خاصی داشت. به بزرگترها خیلی احترام میگذاشت. با مادرم دوست بود. همه کارهای خانواده به عهده برادر ومادرم بود. همیشه بزرگتر از سن خودش میفهمید. به محرم و نامحرمی اهمیت میداد. حق کسی را ناحق نمیکرد. برامن وخواهر وکوچکتر مان هدیه النگویی خرید تا برای همیشه به یاد گار بماند. از غیبت خوشش نمیآمد. کاری به کسی نداشت. برادرم در حفظ بیت المال خیلی حساسیت از خود نشان میداد. در طول خدمتش هر چه که در اختیارش قرار میدادند را به نحو احسنت نگه داری میکرد. از اسراف هم خوشش نمیآمد.
همه خوبیها را برای همه میخواست میگفت: اگر ما بیش از حد و تقاضا یمان کالایی را در خانه تهیه کنیم و کتنار بگذاریم شاید کسی دیگر نتواند ان جنس را بخرد. باید به گونهای باشد که همه بتوانند از ان استفاده کنند. همیشه ما را به حفظ حجاب توصیه میکرد.
در پایان از آخرین وعده دیدار با برادرتان برایمان بگوئید
هر سال اواخر ماه اسفند، زمانی که همه درگیر و دار تمییزکردن خانه و خانه تکانی برای آمدن فصل جدید هستند، یاد آخرین دیدار با برادر برایمان زنده میشود، اما هیچ کدام مان فکرش را نمیکردیم آخرین وعده دیدار مان باشد.
آن زمان هم امکانات ارتباطی مثل الان نبود. گهگاهی نامه میفرستاد و تلفن میزد، آنهم با سختی البته اگر دسترسی داشتند. درآخرین نامه اش برای مان نوشت: «مرخصی دارم، اما نمیخواهم استفاده کنم. تا عید نوروز که بتوانم در ایام عید در کنار شما باشم.»
چند ماهی میشد که به مرخصی نیامده بود. با خود گفتیم: خوب شد عید خانه است. اواخر اسفند ماه بود که مشغول کارهای خانه تکانی بودیم. ناگهان صدای در خانه آمد و تا در خانه را باز کردیم بیت الله و داییام را پشت در دیدیم با تعجب پرسیدیم الان آمدید؟! شما که قرار بود عید بیائید. گفتند ناراحت شدید؟ گفتیم نه، اما دوست داشتیم عید هم اینجا باشید. بیت الله گفت: تشویقی داشتیم آمدیم. ان شا ء. الله عید هم میآییم. گفتیم ان شاءلله ما عید را با تو میخواهیم. بیت الله بعد از اتمام مرخصی آخرش رفت. عید نوروز سال ۶۶ بود که خبر شهادتش را برایمان آوردند. عیدی آن سال خانواده رضاییها شهادت بیت الله بود.
ما میدانیم که شهادت نصیب هر کس نمیشود. افراد خالص خداوند به این درجه میرسند، اما دلتنگی هایمان تمامی ندارد و خاطراتش هیچ گاه از ذهن مان پاک نمیشود.