سرویس جامعه جوان آنلاین: چندی پیش در کلاسمان از اتفاقات خوش و ناخوشی که برای هرکس در طول زندگیاش ممکن است روی دهد، صحبت شد. از اتفاقاتی که ممکن است عاملش خود فرد، دیگران یا پیشامدها باشند. اتفاقات خوش مثل حس شادی بعد از انجام کاری نیک، حس شیرین گردشهای خانوادگی، حس رضایتی که زمان کمک به نیازمندان از خود داریم، حس فرزنددار شدن و... و اتفاقات ناراحتکننده مثل احساس کلافگی و شرم پس از کاری اشتباه، غم از دست دادن عزیزان، طلاق و اشتباه بزرگ و نابودکنندهای همچون اعتیاد.
بعد از یک روز طولانی پرکار از دانشگاه به سمت خانه حرکت کردم. سوار تاکسی شدم و منتظر آمدن مسافران دیگر نشسته بودم. در فکر فرو رفتم و به صحبتها و نظرات استاد و دانشجویان در مورد موضوعی که سر کلاس مطرح شد، فکر میکردم. سرم را چرخاندم و به پارک کوچکی که کنار خط تاکسی بود، نگاهی انداختم. صحنهای نظرم را به خود جلب کرد و باعث شد نگاه دقیقتری به آن بیندازم. دیدم فردی روی چمنزار نشسته و همانطور که روزنامهای را در دست دارد و مطالعه میکند، گاهگداری سرش هم گیج میرود!
به نظرم انگار در حال چرت زدن روزنامه میخواند. برایم جالب شد و از خود پرسیدم: او مگر چه موضوعی را میخواند که آنقدر برایش حائز اهمیت است. آن هم در شرایطی که حتی با خستگی زیادی هم که دارد، دست از آن نمیکشد. پیاده شدم و نزدیکتر رفتم. دیدم صفحه ورزشی روزنامه است و جالب اینکه روزنامه را برعکس گرفته و نمیخواند. فقط چند ثانیه یک بار چشمانش را نیمهباز کرده و نگاهی به آن میاندازد. با دیدن این صحنه لحظهای خندیدم و بعد کنجکاو شدم تا ببینم موضوع از چه قرار است. رفتم جلوتر و کنارش نشستم. با دیدن صورت او و وضعیتی که داشت متوجه شدم او یک معتاد است. حس عجیبی به من دست داد و دلم میخواست گریه کنم. به فکر فرو رفتم. یاد صحبتهای امروز در کلاس درس افتادم و ترغیب شدم گفتوگوی کوتاهی با او داشته باشم.
- سلام، میتونم کمی با شما صحبت کنم؟
بعد از دقیقهای سرش را چرخاند و نگاهی به من انداخت و آرام سری تکان داد.
- اینجا چه میکنید؟
- مگه نمیبینی در پارک نشستهام و روزنامه میخوانم.
- ولی آن را برعکس گرفتهای!
باز نگاهی به من انداخت سپس لبخندی بیروح زد و روزنامه را زمین گذاشت و سرش را پایین انداخت. چشمانش را بست و آهی سوزناک کشید.
- اتفاقات روزگار مرا به این دام انداختند.
- دوست دارم آنها را بشنوم.
- به چه دردت میخورد؟
- شاید بتوانم تجربه شما را با برادر و فرزند و عزیزانم به اشتراک بگذارم؛ و او ماجرای زندگی و معتاد شدنش را اینگونه روایت کرد: در خانوادهای مرفه به دنیا آمدم که متأسفانه فقط به فکر تأمین مایحتاج مادی زندگی من بودند و هیچ تلاشی برای مستقل بار آمدن من نکردند. تکفرزند خانواده بودم و اکنون صاحب دو فرزند هستم. ۳۶ سالهام. دوستان زیادی هم داشتم. عاشق فوتبال و ورزشم و همیشه از نوجوانی صفحه ورزش را دنبال میکنم. روزگارم خوش بود و زندگی بیدغدغهای را در کنار خانوادهام داشتم؛ چراکه پدرم همچنان مرا و خانواده را تأمین میکرد و من هم به هیچ کار و حرفهای اشتغال نداشتم. هرچه میخواستم مهیا بود و دغدغهای نداشتم. تا اینکه پدرم ورشکست شد و من از آن زندگی مرفه روزبهروز دورتر شدم و دیگر قادر به برطرف کردن نیازهای مالی خانوادهام که متوقع بار آمده بودند نبودم. در این شرایط همسرم سر ناسازگاری گذاشت و من هم بیپولی هرچند برایم دردناک بود، اما تحمل چنین رفتاری از سوی همسرم را نداشتم. بعد از آن تصمیم گرفتم بیشتر وقتم را با دوستانم بگذرانم تا شاید اینگونه کمی از بدبختیهایم را فراموش کنم. بعد از مدتی یکی از دوستانم که قبلاً رابطه خوبی با من نداشت کمکم با من صمیمی شد تا اینکه یک روز به من مواد مخدر را پیشنهاد کرد.
اولش عصبانی شدم و سرش داد کشیدم، اما او طرفم آمد و گفت: نگران نباش همین یک بار است. اتفاقی هم نمیافتد. فقط کمک میکند که برای ساعتی هم که شده غصههایت را فراموش کنی. قصدم کمک است و از اینکه مدام تو را ناراحت، در فکر و در حال غصه خوردن و آه کشیدن میبینم جداً ناراحت میشوم.
من واقعاً دلم میخواست برای یک ساعت هم که شده یادم برود چه مشکلاتی دارم و چقدر تنها هستم، پس قبول کردم.ایکاش به جای راهی برای فرار کردن از آنها چارهای میاندیشیدم. فردا و فرداهای آن روز شوم وسوسه مواد رهایم نکرد و مثل خوره به جانم افتاد و بیآنکه متوجه شوم درگیرش شده بودم. دیگر پولی هم برای خرید آن نداشتم. از خودم نفرت پیدا کردم و از زندگی سیر شده بودم. تصمیم گرفتم دیگر پا به خانه نگذارم و در تنهایی خود بمیرم.
حالا چهار سالی است که از آن روز میگذرد و اکنون این وضعیتم است. نه خبر از همسرم دارم، نه فرزندانم و نه حتی از خودم. اما هنوز صفحه ورزشی روزنامههایی را که پیدا میکنم میخوانم.
سپس بلند شد و رفت سمت نیمکتی که در آن نزدیکی بود. رویش دراز کشید و چشمانش را آرام بست و اشکی از چشمان بستهاش جاری شد.
نمیدانم مسبب این حال او خودش بود یا اطرافیانش یا پیشامدهای زندگیاش ولی هرچه بود فکر میکنم دلیل اصلیاش خود او و شخصیت ناپخته و تصمیمات خامش بود. او برای زندگیاش نجنگید و بهراحتی تسلیم شد.
اعتیاد راهی است که درِ ورودی آن زیبا و چشمنواز است و پشت این در راهی سرسبز، پر از گلهای رنگارنگ و آسمانی آبی و جایی زیبا برای سپری کردن اوقات تنهایی به نظر میرسد. در حالی که پشت این در جز مسیری ناهموار، تیره و تار، سرد و پر از خار وجود ندارد. مسیری که به مرور انسان را از انسانیت دور میکند و توان انجام کارهای شوم را به خاطر هیچ به او میدهد.
با توجه به اینکه تقریباً بیشتر افراد این موضوع را میدانند، نمیدانم چه چیز باعث میشود اولین قدم را در این راه بردارند. شاید فکر فرار از مشکلات به جای حل و فصل کردن آنها یا شاید به عنوان تفریح به جای تفریحات سالم از دلایل آن باشد و حتی برای بعضی از افراد میتواند نمادی از بزرگی باشد! کمی با خود فکر کنیم که چه چیزهای بزرگی را به خاطر یک لحظه خوشی یا هوس یا یک لحظه غفلت از دست میدهیم.