کد خبر: 1208385
تاریخ انتشار: ۱۶ دی ۱۴۰۲ - ۰۶:۰۰
نگهبان همانطور که سریع داشت دفتر اسامی را نگاه می‌کرد، گفت «پسرته خواهر؟» و زن بدون اینکه صدایش نای بیرون آمدن داشته باشد جواب داد «تو رو امام زمان نگو مرده» نگهبان صفحه را ورق زد و گفت «خواهرم آروم باش توکلت به خدا باشه، اسمش تو لیست من نیست، برو توی اورژانس و بگرد، ببین پیداش می‌کنی؟»

جوان آنلاین: فاطمه مهرابی در ایتا نوشت: زن از ماشین پیاده شد. جمعیت را کنار زد و هراسان به سمت نگهبانی بیمارستان دوید. چادرش روی شانه‌هایش افتاده بود. تار‌های نامرتب و پریشان موهایش از لابه‌لای روسری روی گونه‌اش ریخته بود. لب‌هایش از ترس سفید شده بود به نگهبان که رسید پاهایش دیگر جان نداشت. دستش را روی شیشه نگهبانی تکیه داد و هراسان گفت «محسن ابراهیمی گفتن آوردنش اینجا، زنده است؟» و بعد طوری که انگار خودش تحمل شنیدن جواب همچین سؤالی را ندارد، سرش را گذاشت روی شیشه و به زور بدن بی‌جانش را نگه داشت.
نگهبان همانطور که سریع داشت دفتر اسامی را نگاه می‌کرد، گفت «پسرته خواهر؟» و زن بدون اینکه صدایش نای بیرون آمدن داشته باشد جواب داد «تو رو امام زمان نگو مرده» نگهبان صفحه را ورق زد و گفت «خواهرم آروم باش توکلت به خدا باشه، اسمش تو لیست من نیست، برو توی اورژانس و بگرد، ببین پیداش می‌کنی؟»
زن بعد از کلی التماس از گیت نگهبانی رد شد و به اورژانس رسید. ناله و فریاد با بوی خون درهم آمیخته شده بود راهروی اورژانس پر بود از مجروحان و مصدومان که بعضی‌هاشان از هوش رفته بودند. اولی محسن نبود، دومی هم که پرستار داشت سرش را باندپیچی می‌کرد جوانی سی و چند ساله بود انگار، نه محسن ۱۶ ساله او. سومی هم بدن بی‌جانی بود که بر پارچه رویش نوشته بودند «سردخانه!» چشمش که به این کلمه افتاد، ناگهان پایش از یاری کردن ایستاد. کف زمین اورژانس نشست و به پایین روپوش پرستاری که به‌سرعت داشت از کنارش می‌گذشت چنگ انداخت و گفت «خانم محسن ابراهیمی یه جوون ۱۶ ساله با مو‌های فرفری سیاه اینجا نیاوردن؟» پرستار به سرم توی دستش اشاره کرد و گفت «من کار دارم، خانم جون پاشو اینجا آلوده است، پاشو بشین روی صندلی باید از پذیرش بپرسی یا خودت یکی‌یکی اتاق‌ها رو نگاه کنی.»
زن هر چه توان داشت روی هم گذاشت برای ایستادن. شروع کرد به گشتن تمام اتاق‌ها، اتاق اول، اتاق دوم، اتاق سوم... چپ، راست و هر چه بیشتر به انتهای سالن نزدیک می‌شد دلش بیشتر راضی می‌شد که محسن را هر قدر مجروح و زخمی در همین اتاق‌ها بیابد.
آخرین اتاق، آخرین امید او بود و بعد از آن دیگر باید برای شناسایی محسن به سردخانه می‌رفت. زیر لب زمزمه کرد «یا فاطمه زهرا تو را به آبروی حاج قاسم قسم» و بعد به سراغ تخت آخر اتاق آخر رفت. زنی سالخورده و زخمی روی آن خوابیده بود و ناله می‌کرد.
جهان روی سرش آوار شد. یادش آمد که صبح محسن را به خاطر به هم ریختگی اتاقش کلی دعوا کرده بود. صورت زیبای محسن جلوی چشمش آمد که با خنده گفته بود «مراسم حاج قاسم که تموم شه، سرمون خلوت میشه میام خونه، کامل اتاقم رو تروتمیز می‌کنم.»
در دلش تمام دعا‌هایی که برای عاقبت بخیری محسن کرده بود، مرور کرد. سرش گیج رفت، چشم‌هایش تار شد «خدایا من تحمل این غم و دوری بزرگ رو ندارم.»
بی‌رمق با لب‌هایی لرزان از زنی پرسید «سردخانه کجاست؟» و قبل از آنکه جمله‌اش تمام شود پرستاری که داشت از اتاق CPR بیرون می‌آمد بلند فریاد زد «پسر نوجوونه برگشت. دکتر میگه منتقل شه ICU» از لابه‌لای در باز شده اتاق و رفت‌وآمد دکتر‌ها و پرستاران مو‌های مشکی محسن را دید و فرفری گیسویی را که تمام حالاتش را حفظ بود. جلوتر رفت دل از دست رفته‌اش را لای آن مو‌ها دوباره یافت و با صدای بوق مانیتوری که داشت حیات محسن را نشان می‌داد، آرام گرفت.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار