جوان آنلاین: زهره خضراییمنش در کانال تلگرامی خود نوشت: یک جاروبرقی روباتی داریم که پسرم از پنج، شش ماهگی آن را دشمن میدانست. بدشکل و بدصدا و بد ادا میداندش و شده که از نزدیک شدنش به رعشه بیفتد. لابد اولین بار با راه افتادن ناگهانی جارو غافلگیر شده و ترسیده که اسباببازیهایش و چه بسا خودش را فرو ببرد و نابود کند. خلاصه چنان که برّه از دیدار گرگ، پسر من همیشه از دیدار این روبات سیاه غُران گریزان بوده و سعی کرده با آن در یک اتاق تنها نماند و حتی وقتی من هستم هم سعی میکند زیاد نزدیکش نرود.
دیشب اسباببازیاش را در اتاق من گم کرده بود و داشت دنبالش میگشت. من آن سر خانه مشغول کاری بودم. یکدفعه دیدم با دستهای کوچک چهارسالهاش جارو- گرگِ پنج کیلویی را زیر بغل زده و فاتحانه تا این سر خانه آورده. شکارش را کنار من زمین گذاشت و گفت: «سر راهم بود، اسباببازیم پشت اینه» و رفت دنبال کارش.
رشد ناگهانی قابل توجهی بود. خودش هم این را میدانست، اگرنه چرا باید تمام راه را تا مادرش میپیمود تا این لحظه خاص را با او شریک شود؟ چرا جارو را دو وجب آنطرفتر زمین نگذاشتهبود؟ او به هر زحمتی بود خودش را به من رساند، چون آدم برای هضم تجربههای پیچیدهاش به کسی احتیاج دارد که ظرفش باشد: در بر بگیردش، ببیندش، چیزی باشد خارج از او که محتوای تجربه او میشود و پیکارش را اعتبار میبخشد.
این نیاز به چشمهایی که شاهد تجربهها و احساسات پیچیدهمان باشند، نیازی همیشگی است و با بزرگ شدن از میان نمیرود. اما خیلی از ما در بزرگسالی تمایل پیدا میکنیم این نیاز را انکار کنیم، شاید، چون در کودکی نیازمان به قدر کفایت تأمین نشده و گشتن به دنبال ظرف قابل اعتمادی که اجازه دهد محتوایش باشیم فرسودهمان کرده.