شکوفه زماني
پرداختن به شهداي حوادث گوناگوني که در تاريخ معاصر کشورمان رخ داده، اين حسن را دارد که بسياري از شهداي مهجور و مظلوم را از گمنامي خارج ميکند. به عنوان نمونه شايد کمتر کسي بداند که شرارتهاي گروهک ريگي تنها تا سال 89 حدود 400 نفر از هموطنانمان را به شهادت رسانده بود اما با پايمردي رزمندگان کشورمان، نهايتاً سرکرده اين گروهک به دام افتاد و معدوم شد. يکي از شهداي مبارزه با گروهک ريگي، مهدي باليده است که براي شناخت بيشتر او، زندگي، جهاد و شهادتش دقايقي با سيده صغري مفتاح همسر شهيد به گفتوگو نشستیم.
شهيد باليده چه سبکي را در زندگي مشترکتان انتخاب کرده بودند؟
زندگي ما بيشتر ساده و بيآلايش بود. سادگي را خود شهيد بيشتر ميپسنديد. تأکيد فراواني بر اين داشتند که بچهها با نان حلال بزرگ شوند و نماز و روزهشان ترک نشود. ديگر اينکه بيشتر تأکيدشان احترام به بزرگترها و پدر و مادر بود. مهدي در سلام کردن به ديگران پيشقدم بود. هميشه در سلام کردن به من پيشي ميگرفت. ديگران را فقط با اسم صدا نميزدند بلکه با اضافه کردن القابي مانند «جان» مثل داييجان و عموجان و... صدا ميکرد. ارادت خاصي هم به حضرت فاطمه الزهرا(س) داشت. جالب است که ايشان از اواخر سال 89 هميشه ميگفت دعا کنيد من هم در گروه شهدا قرار بگيرم. انشاءالله جدتان آن دنيا من را شفاعت کند.
چه سالي با هم ازدواج کرديد؟ آن زمان ايشان پاسدار بودند؟ کمي از نحوه آشناييتان بگوييد.
ما هر دويمان در روستاي بقمج از توابع شهرستان چناران استان خراسان رضوي زندگي ميکرديم. روي هم شناخت داشتيم. قبل از ازدواج آقا مهدي استخدام سپاه شده بودند. من متولد 56 هستم و شهيد باليده در سوم خرداد ١٣٥٣ در يك خانواده مذهبى به دنيا آمد. ايشان در کودکي مادرشان را از دست دادند و با توجه به مريضى پدرشان، مسئوليتشان را برادربزرگشان حسينعلى باليده به عهده ميگيرد. آقا مهدي بعد از اتمام سربازي به خاطر علاقهاي که به سپاه داشت، وارد اين نهاد انقلابي شد. بعد از دو سال هم به خواستگارى من آمد و با توجه به شناختى كه از ايشان داشتم و با هم همسايه بوديم، قبول كردم.
قاعدتاً به خاطر شغلشان هم زياد مأموريت ميرفتند؟
اتفاقاً اوايل ازدواجمان بيشتر مأموريتهايش در تهران بود و من هم در همان روستا به مدت پنج سال در کنار پدر همسرم زندگي کردم. به صورت 40 روزه در تهران بود و 20 روز هم در مشهد ميماند.
بعد از پنج سال آقا مهدي، زميني در بلوار طوس خراسان گرفت و توانستيم خانهاي براي خودمان دست و پا کنيم و ساکن مشهد شديم. يک سال بعد هم انتقالي گرفت و در سپاه امام رضا(ع) ماندگار شد.
با مشکلات کاريشان چطور کنار ميآمديد؟
شهيد در همان اول ازدواج اين بحثها را با من کرده بود که اگر هر مأموريتي برايم پيش آمد بايد بروم اختيارم دست خودم نيست. در اصل با من اتمام حجت کرده بود. ايشان ويژگيهاي خاصي داشت و مداح اهلبيت بودند. با شناختي که از آقا مهدي داشتم همه شرايطش را پذيرفتم.
در زندگي مشترکتان شهيد باليده را چطور آدمي يافتيد؟
آقا مهدي هر موقع كه خانه بود ميگفت شما نميخواهيد آشپزى كنيد. در پاسگاه مرزي سراوان بايد هر کسي خودش غذا درست ميکرد و ايشان هم براي خودش و دوستانش غذا ميپخت. دستپخت خيلى خوبي هم داشت.
در كمك كردن به ديگران ابايى نداشتند و اگر نصفشب در جاده كسى را ميديد كه ماشينش خراب شده يا بنزين ندارد، كمكش ميكرد. هميشه خوشرو و خندان بود. بيشتراوقات كه مأموريت بود، گوشياش را به سربازهايى ميداد كه گوشى نداشتند تا آنها هم بتوانند با خانوادههايشان تماس بگيرند.
يكبار وقتي تماس گرفتم صداى ناآشنايى را شنيدم. بعد كه ازآقا مهدي علت را پرسيدم، گفت: گوشي دست سربازم بوده است. من بهشون گفتم گوشى يك وسيله شخصيه. ايشان درجواب من گفتند: كمك به ديگران كه شخصى و عمومى نيست. بنىآدم اعضاى يكديگرند.
ايشان جزو مرزداران کشورمان بودند. شغلشان هم سختيهاي خاص خودش را داشت، ويژگيهاي کارشان چطور بود؟
از زماني که درگيريهاي شديد در بين مرز سيستان و بلوچستان و سراوان رواج پيدا کرد، مأموريتهاي آقا مهدي هم زياد شد. ايشان از سال 84 بيشتر در مکانهاي که بسيار شلوغ بود و اشرار حضور داشتند حضور پيدا ميکرد. عاقبت هم که از شهداي امنيت مبارزه با گروهک ريگي شد. مأموريتهاي آقا مهدي هميشه 20 روزه بود مثلاً 20 روز در مرز سراوان بودند يا مرزهاي ديگر سيستان و بلوچستان يا تربت و. . . بعد به خانه ميآمدند. آن روزها گاهي از کارهاي اشرار و تروريستها برايمان تعريف ميکرد.
سال 89 گروهک ريگي جنايتهايش را به اوج رسانده بود، شهيد شوشتري هم در همين سال به شهادت رسيدند.
بله، سال 89 يکسري بمبگذاري در مساجد شيعهنشين زاهدان در مراسمهاي مولودخواني اعياد شعبانيه انجام گرفته بود. بازماندگان گروهک ريگي با نيت هدف قرار دادن نماز جماعت به خيابان آزادي زاهدان آمده بودند تا شايد با حضور در صحن مسجد جامع، بتوانند حادثه مسجدعليابنابيطالب(ع) را تکرار کنند. آقا مهدي ميگفت: در زمان به شهادت رسيدن سردار شوشتري، ما در همان روستا در يک قدمي حادثه بوديم. همان سال 89 بعد از گذشت شش ماه از شهادت سردار شوشتري همسرم هم در مواجهه با گروهک ريگي به شهادت رسيد. آقا مهدي شب شانزدهم اسفند ماه 89 به شهادت رسيد. چند روزي به اتمام مأموريتش باقي مانده بود. روز قبلش با منزل تماس گرفت و گفت که ميخواهم برگردم. چيزي لازم داريد بگيرم؟ هر کدام از بچهها چيزي سفارش دادند. آن موقع پسرکوچکم دو ماهه بود. شهيد گفت صدايش را درآوريد تا بشنوم. گويي به دلش افتاده بود که رفتني است. در شب شهادتش پسر کوچکم خيلي بيقراري ميکرد. دائم در حال گريه کردن بود. دختر بزرگم آن موقع کلاس پنجم بود. او هم با من بيدار بود و در ساکت کردن برادر کوچکش کمکم ميکرد. تا ساعت سه نيمهشب سه تايي بيدار بوديم. در دلم آشوبي بود تا اينکه برادر بزرگم ساعت 7 صبح با من تماس گرفت و گفت امروز بچهها را به مدرسه نفرست. من با خواهش از او پرسيدم مگر چي شده که اين حرف را ميزني؟ نهايتاً گفت که آقا مهدي شهيد شده است.
نحوه شهادتشان چطور بود؟
اينطور که همکاران شهيد به ما گفتند، آقا مهدي روستایی از سراوان بوده که در درگيري با اشرار به شهادت ميرسد. همسرم فرماندهي تيپ را بر عهده داشت. حين عمليات نيروهاي خودش را مستقر ميکند و تنهايي به «مقر يک» برميگردد اما اشرار در کمينش بودند و به طرف آقا مهدي و راننده تيراندازي ميکنند که هر دو به شهادت ميرسند. وقتي همرزمان شهيد متوجه ديرکردنش ميشوند، نگران ميشوند و در پيگيري متوجه ميشوند ايشان همراه رانندهاش شهيد شده است.
آقا مهدي هميشه ديگران را بر خودش و خانوادهاش ارجحيت ميداد و همكارانشان ميگفتند هر مأموريت يا كار سختي پيش ميآمد شهيد باليده اولين نفر پيشقدم ميشد. هميشه در مأموريتها كارهاى سخت را خودش قبول ميكرد و ميگفت ثوابش بيشتر است. در زندگى شخصياش هم همين مرام را داشت. پيکر شهيد را در روستاي زادگاهش بقمج دفن کرديم که اين روستا 80 شهيد داده است.
از شهيد باليده چند فرزند به يادگار مانده است؟
من 12 سال با آقا مهدي زندگي کردم و حاصل زندگيام سه فرزند به نامهاي نرگس ، علي و ابوالفضل است. نرگس دختر بزرگ خانواده الان 18 سال سن دارد. علي 15 ساله و ابوالفضل اول ابتدايي است.
ابوالفضل در زمان شهادت پدر چند ماهه بود، الان چه تصويري از پدر در ذهن دارد؟
دختر و پسربزرگم از پدرشان خاطراتي دارند اما پسر کوچکم چيزي يادش نيست. گاهي عکسهاي پدرش را نگاه ميکند و ميگويد چرا من با بابا عکسي ندارم. امسال كه كلاس اول بود روز سالگرد پدرش معلمشان از او خواسته بود يك متني براى پدرش بخواند. ابوالفضل آنقدر گريه كرده بود كه براي آرام کردنش با من تماس گرفتند. ابوالفضل سؤالهاى زيادى از پدرش ميپرسد. ميگويد: بابام كجاست و وقتى ميگويم به بهشت رفته، ميگويد من هم ميخواهم بروم بهشت بابا را ببينم. باز من ميگويم شهدا زندهاند و هر روز خودشان ميآيند و به بچههايشان سر ميزنند. بعد ميگويد چرا من نميبينمش!
غالباً از شهدا گفته ميشود اما همسران شهدا بار اصلي زندگي و خانواده را بر دوش ميگيرند.
بله، من اين چند سال با توكل بر خدا و توسل بر ائمه توانستم در برابر همه مشكلات بايستم. انشاءالله خداوند كمكم كند تا بتوانم مسئوليتى كه شهيد بر عهده من گذاشته به نحو احسن به پايان برسانم. فرزندانم را آن طور كه شهيد ميخواست تربيت كنم. انشاءالله بتوانيم همگى راه شهدا را با پيروى از ولايت و رهبرى ادامه بدهيم و در برابردشمنان اسلام و نظام بايستيم.
همسرم در صحبتها و بيان آرزوهايش هميشه ميگفت اگر من نبودم بچهها را طوري بار بيار كه بتوانند راه درست را از غلط تشخيص بدهند. اميدوارم بتوانم به حرفش جامع عمل بپوشانم و بچهها را مؤمن و انقلابي بار بياورم.